شمین دختری 5 ساله بود که هیچ خواهر و برادری نداشت. او دو عروسک داشت که آنها را خیلی دوست داشت. یک عروسک چوبی که رنگ قهوه ای براق خوش رنگی داشت و موهای سیاهش بافته شده بود شمین می توانست دست ها و پاهایش را به هر شکلی در بیاورد می توانست پاهایش را طوری خم کند که بنشیند، سرپا بایستد، خم شود و به هر شکلی پا و کمر و دست هایش را خم و راست می کرد، در همان شکل باقی می ماند. عروسک چوبی چشم هایی درشت داشت که شب ها در تاریکی برق می زد و دخترک هر بار که می خواست بخوابد آن عروسک چوبی را داخل قفسه ها می گذاشت کنار کتاب های داستان و بعد به رختخواب می رفت تا بخوابد.
شمین هیچ وقت عروسک چوبی رو کنار خودش نمی خواباند، چون آن عروسک نرم نبود و تیزی هایش به بدنش فرو می شد و نمی توانست راحت بغلش کند. برای همین هم پدرش برای شمین یک عروسک پارچه ای خریده بود که هم نرم بود و هم لطیف و شمین موقع خواب آن عروسک پارچه ای رو بغل می کرد تا بخوابد.
این عروسک پارچه ای یک دختر کوچولو با موهای صاف و حنایی بود که چشم های آبی داشت و همیشه لبخندی روی لبهایش بود، مهربانی در صورت عروسک پارچه ای موج می زد. یک پیراهن گل گلی به تن داشت که می شد آنرا دربیاوری و لباس جدیدی تنش کنی شمین از مادر بزرگش خواسته بود تا چند لباس دیگر هم برای عروسک پارچه ای بدوزد و مادر بزرگش هم که شمین را خیلی دوست داشت لباس های زیادی برای عروسک پارچه ای دوخت و شمین هر روز لباس های او را عوض می کرد.
او آنقدر با عروسک پارچه ای خود مشغول شده بود، لباس هایش را عوض می کرد، موهایش را شانه می زد و او را با خود به گردش می برد که کمتر فرصت داشت با عروسک چوبی اش بازی می کرد و فقط وقتی با او بازی می کرد که بخواهد برای عروسک پارچه ای یک همبازی داشته باشد. عروسک چوبی خیلی غمگین شده بود و فکر می کرد ای کاش او هم یک عروسک پارچه ای می شد، تا می توانست این همه لباس های قشنگ داشته باشد، شب ها کنار شمین بخوابد، و گرمای رختخواب او را احساس کند با او به گردش برود و خلاصه همه چیزهایی را که عروسک پارچه ای داشت بدست می آورد. تازه شمین دیگر به او اهمیت نمی داد و بیشتر وقت خود را با عروسک پارچه ای می گذراند برای همین هم به عروسک پارچه ای حسودی می کرد. عروسک چوبی با خود فکر کرد باید کاری بکند تا نظر شمین را به خود جلب کند.
عروسک چوبی تنها و غمگین شده بود. و بیشتر وقت خود را گوشه ای می نشست و همه آن بازی های قشنگ را به یاد می آورد که شمین او را صدا می زد، با او حرف می زد، موهایش را نوازش می کرد و دست ها و پاهایش را روی هم می گذاشت تا مودب بنشیند تا و برایش داستان بخواند. یک شب که نشسته بود و در تنهایی فکر می کرد با خود گفت: «فهمیدم باید خودمو شکل اون عروسک پارچه ای کنم، تا شمین از من خوشش بیاد» برای همین سراغ جعبه آبرنگ شمین رفت به سختی در جعبه را باز کرد قلم مو رو برداشت اونو به رنگ قرمز مالید با خودش گفت: «اگه اون موهاش حنایی هستش من موهامو قرمز می کنم از اونم قشنگتر می شه.» اما وقتی قلم مو را به موهاش می مالید رنگش موهاش عوض نشد تازه کمی از تکه های رنگ هم به موهای سیاه قشنگش مالیده شد و آن موهای مشکی زیبا کثیف شد.
عروسک چوبی قبلا بارها دیده بود که وقتی شمین نقاشی می کنه با اون قلم مو رنگ می زنه خوب فکر کرد و یادش اومد که شمین اول قلم مو رو خیس می کرد پس با خوشحالی قلم مو رو برداشت و به سمت لیوان آبی که توی اتاق بود رفت مجبور بود از قفسه های به اون بلندی بیاد پایین کار سختی بود اما چاره ای نداشت قلم مو رو از بالای قفسه پرتاب کرد پایین و خودش از قفسه ها پایین رفت حالا باید از ملافه تخت شمین می گرفت و خودش را بالا می کشید تازه قلم مو هم بود اما عروسک چوبی آنقدر خوشحال بود که سختی این بالا رفتن ها رو احساس نمی کرد تا اینکه از تخت بالا رفت و از کنار شمین رد شد عروسک پارچه ای که اونو دید با تعجب به او نگاه گرد و می خواست بپرسد که کجا می روی اما عروسک چوبی صورتش را از او برگرداند و سریع رد شد و به لیوان آبی که بالای سر شمین بود رسید قلم مو را خیس کرد و از تخت پایین رفت و دوباره از قفسه ها بالا رفت تا اینکه به آبرنگ رسید و با خوشحالی شروع به رنگ کردن موهایش کرد. اما خیسی قلم مو کافی نبود و اگر می خواست همه موهایش را رنگ کند باید دوباره قلم مو را خیس می کرد کار سختی بود اما عروسک چوبی به خسته نمی شد تازه خیلی هم خوشحال بود که این خود را برای شمین زیبا می کند. دوباره از قفسه ها پایین رفت و از تخت بالا رفت قلم مو را خیساند و باز گشت این بار از جایی رد شد که عروسک پارچه ای او را نبیند نمی خواست او را با موهایی که کمی رنگ شده و بیشترش مشکی است ببیند می ترسید او را مسخره کند.
عروسک چوبی برای رنگ کردن موهای خود چهار بار این راه سخت را بالا و پایین رفت. وقتی که همه موهایش رنگ شده بود کمی هم از رنگ روی قلم مو باقی مانده بود با آن رنگ قرمز هم برای خود دهنی خندان کشید. حالا همه چیز تمام شده بود باید آبرنگ را جمع می کرد همه جا را تمیز می کرد. پس مشغول تمیز کردن شد وقتی که همه چیز را تمیز و مرتب کرد و در جعبه آبرنگ را بست، هوا در حال روشن شدن بود و چیزی به صبح نمانده بود. عروسک چوبی با خودش گفت: «باید عجله کنم خیلی وقت نمونده الان همه بیدار می شن باید برگردم اون بالا پیش قفسه های کتاب» اما او خیلی خسته شده بود همانجا کمی نشست و سرش را به جعبه آبرنگ تکیه داد اما بدون اینکه متوجه شود خوابش برد.
با صدای زنگ ساعت بابای شمین از جا پرید فریاد زد: «وای خدای من خیلی وقت ندارم باید خودمو مرتب کنم!» پس با عجله رفت جلوی آینه تا خودش رو مرتب کنه اما شمین از خواب بیدار شده بود شمین همیشه از صدای زنگ ساعت باباش بیدار می شد خودشو تو آینه نگاه می کرد و می رفت باباشو بیدار می کرد می بوسیدش و دوباره برمی گشت سمت اتاقش و می خوابید. عروسک چوبی از ترس اینکه شمین او را نامرتب ببیند خودش را پرت کرد پشت قفسه کتاب ها و همانجا منتظر شد. صدای شمین را شنید که پدرش را بیدار کرد و رفت خوابید.
حالا باید بیرون می آمد تا خودش را مرتب کند خواست بلند شود اما نمی توانست تکان بخورد! خدایا آنجا گیر کرده بود. و هر چه تلاش می کرد نمی توانست از آنجا بیرون بیاید. گریه اش گرفته بود بعد از این همه زحمت و خستگی که خود را برای شمین آماده کرده بود حالا آنجا بود و نمی توانست تکان بخورد. اما آنقدر خسته بود که همانجا خوابش برد. وقتی بیدار شد نمی دانست چقدر گذشته است اما از خاموش روشن شدن چراغ فهمید که شب شده صدای شمین را شنید که با عروسک پارچه ای صحبت می کرد. خیلی ناراحت شده بود که چرا شمین با آن عروسک پارچه ای حرف می زند. ولی خوب گوش کرد شمین داشت از او صحبت می کرد و به دنبال عروسک چوبی اش می گشت.
شمین مادرش را صدا زد. مادر از سر و صدای دخترش به سرعت به اتاقش آمد گفت: «چی شده دخترم؟» و شمین جواب داد: «مامان عروسک چوبی من نیست! روی قفسه کتاب ها گذاشته بودمش اما الان نمی تونم پیداش کنم.» و شروع به گریه کرد عروسک چوبی که نمی دونست شمین آنقدر او را دوست دارد خیلی خوشحال شد و از طرفی برای شمین ناراحت بود که دلتنگ شده و گریه می کند. می خواست بیرون بیاید اما گیر کرده بود. مادر شمین دخترش را نوازش کرد و گفت:«نگران نباش عزیز دلم الان خودم برات پیداش می کنم از این اتاق که بیرون نرفته!» و شروع به گشتن اتاق کرد همه جا را گشت کنار قفسه های کتاب و روی زمین را نگاه کرد اما پشت قفسه ها جایی را که عروسک چوبی افتاده بود را ندید. مادر یک ساعتی اتاق را گشت و به همین بهانه همه جای اتاق را مرتب کرد. ولی دیگر از گشتن خسته شده بود. برای اینکه از ناراحتی دخترش کم کند گفت: «نگران نباش عزیزم فردا برات یه عروسک چوبی دیگه می خرم از اینم قشنگ تر» عروسک چوبی با شنیدن این حرف خیلی غمگین شد و با خودش گفت: «من دیگه برای همیشه شمین رو از دست دادم.» خیلی سردش شده بود. دست ها و صورتش خاکی و کثیف شده بودند. باز هم تلاش کرد که از آنجا بیرون بیاید اما نتوانست و خسته و کوفته همانجا خوابش برد.
فردا صبح عروسک چوبی باز هم با صدای زنگ ساعت بابای شمین از خواب بیدار شد. فکر کرد این آخرین فرصت است باید امروز حتما خودش را از این جا بیرون بکشد و گرنه برای همیشه یک عروسک چوبی دیگر جای او را خواهد گرفت. با تمام زور خودش را تکان داد اما انگار فایده نداشت. یاد حرف بابای شمین افتاد که موقع بازی با شمین می گفت:«دخترم از فکرت استفاده کن همیشه یه راه ساده برای انجام کارها هست.» پس فکر کرد و باز هم فکر کرد با خودش گفت: «باید ببنیم کجام گیر کرده باید اونو آزاد کنم» اما نمی توانست سرش را برگرداند بله سرش بود ولی نه موهایش بود، موهایش گیر کرده بود باید موهایش را آزاد می کرد با هر دو دست موهایش را گرفت و کشید تا از آن شکاف تنگ بیرون بیاید اما هر چه زور زد فایده نداشت حالا فقط یک راه داشت باید موهایش را می برید و آن قسمتی را که گیر کرده بود جدا می کرد. اما او همه این سختی ها را برای موهایش تحمل کرده بود نمی دانست چکار کند نمی خواست موهایی را که تازه رنگ کرده بود از دست بدهد. ولی ناگهان چشمانش برقی زد و با خود گفت: «شمین منو دوست داره نه موهامو، من میخواستم موهامو رنگ کنم که منو دوست داشته باشه اما حالا می دونم که اون خودمو دوست داره»
پس سنجاقی که به لباسش بود را باز کرد و با آن موهایش دانه به دانه برید کار سختی بود و خیلی طول کشید اما فقط چند تار مو را بریده بود، حالا شمین از خواب بلند شده بود و رفته بود صبحانه بخورد. عروسک چوبی با شنیدن سر و صدا هایی که از راه رفتن شمین در اتاق می شنید سریع تر کار می کرد تا اینکه آخرین تار موی خود را با سنجاق برید و خود را آزاد کرد خیلی خوشحال بود که از آن جای تنگ و تاریک بیرون آمده بود. اما مادر شمین فریاد زد: « شمین آماده باش می خواهیم بریم برای خرید عروسک جدید زود باش لباس هاتو بپوش. »
عروسک چوبی که فهمید وقت زیادی ندارد فورا به سمت شمین دوید و خودش را جایی انداخت که او را ببیند اما شمین به سمت دیگری چرخید تا لباس هایش را بردارد و بپوشد و او را ندید. عروسک پارچه ای که عروسک چوبی را دیده بود و از همه ماجرا خبر داشت دلش برای او سوخت. شمین لباس هایش را پوشیده بود و می خواست از اتاق بیرون برود.
شمین برگشت تا عروسک پارچه اش را بردارد ولی عروسک پارچه ای سر جایش نبود. عروسک پارچه ای خودش را روی زمین کنار عروسک چوبی انداخته بود تا شمین او را پیدا کند. شمین این بار دنبال عروسک پارچه ای گشت و چشمش به هر دو عروسک افتاد که روی زمین افتاده بودند و دست هم را گرفته بودند هر دو لبخندی بر لب داشتند. از خوشحالی فریاد کشید و مادرش را صدا زد. مادر که از این فریاد او ترسیده بود دوان دوان به سمت اتاق آمد و شمین را دید که عروسک چوبی و پارچه ای را بغل کرده و هر دوی آنها را به خودش فشار می دهد. شمین عروسک چوبی را بالا آورد و به مادر نشان داد و گفت:« مامان ببین عروسک من پیدا شد اما کثیف شده و موهاشو ببین خراب شده!» مادر در جواب گفت:«اگه می خوای عروسکت رو نگه داری من تمیزش می کنم و بابات موهاشو درست می کنه تازه می تونیم به جای یه عروسک جدید براشون یه خونه عروسکی بگیریم تا توش زندگی کنن! » شمین که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد آنها به بازار رفتند و یک خانه عروسکی زیبا خریدند.
عروسک چوبی به خاطر کاری که عروسک پارچه ای براش کرده بود از او تشکر کرد. و دیگر به او حسودی نمی کرد. عروسک چوبی فهمیده بود اگر شمین کمتر با او بازی می کرده برای این نبوده که او را دوست ندارد. و وقتی که شمین بزرگتر شد فهمید که هر چند او آنها را دوست دارد اما کارهای دیگری هم دارد که باید آنها را انجام دهد. دو عروسک سالهای سال در کنار هم در خانه عروسکی زندگی کردند اگر شمین کنارشان نبود با هم بازی می کردند و بسیار شاد بودند شمین از بازی با آن دو عروسک لذت می برد و آنقدر آن دو را دوست داشت که وقتی دختر بزرگی هم شده بود آنها را برای خود نگه داشت تا به یاد آن روز های خوب کودکی باشد.
علی یزدی مقدم