داستان کوتاه دزد و عدالت امیر
سرزمین آریایی : امیر پی بافنده فرستاد و آنگاه ...
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالی اش خون میریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: «ای امیر، پیشه من دزدیست، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا میرفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاهِ بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، میخواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگیری.»
آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده گفت: «ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که میبافم ببینم. ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسبِ او هردو چشم لازم نیست.»
امیر کس در پی پینه دوز فرستاد. پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد.
نویسنده: جبران خلیل جبران (Gibran Khalil Gibran)
مترجم: نجف دریابندری
از کتاب: «پیامبر و دیوانه»، نشر کارنامه